نا مردی
نا مردی
روزی دخترکی بود نابینا توی عالم بود تنها.روزی با پسرکی بینا آشنا شد خیلی بسیار به یکدیگر عشق میورزیدن طوری که تنها آرزوی دخترک بینا شدن و دیدار پسرک بود روزی فهمید که میتواند از شخصی جشم بگیرد وبه جای چشمهایش پیوند بزند وقتی این مهم انجام شد به دیدار پسرک رفت ولی با کمال تعجب دید که پسرک نا بیناست با مشاهده ان موضوع بر پسرک فریاد کرد:که تو نابینائی من بینا من نمیتوانم به یک نا بینا تکیه کنم دیگر نمیخواهم ببینمت از زندگی من برو بیرون.پسرک آهی کشید و با لبخند تلخی گفت:باشد من میروم از پیش تو ولی خواهشی دارم لطفا مواظب چشمهایم باش.
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و چهارم مرداد ۱۳۸۵ ساعت 19:49 توسط احسان
|